میگویند « مثل شیر وایستاد جلوش!» . منظورشان این است که کم نیاورد. نه این که زبانش دراز بود که کم نیاورد. نه! شجاع بود که کم نیاورد. محکم بود و نلرزید. موش نبود که از ترس توی هفت تا سوراخ قایم شود و خودش را نشان ندهد. شیر بود. حرفش را زد. سینهاش را سپر کرد. رفت جلو. ایستاد. معمولاً وقتی این را میگویند که طرف حرفش حق بوده. حرف حقش را بلند گفته. رفته توی گود. رفته توی معرکه. با گردنی افراشته. یا به قول قیصر « دلی سر بلند و سری سربه زیر». و معمولاً وقتی این را میگویند که گرگهایی روبهرویت ایستاده باشند. با چنگالهایی تشنه و چشمهایی ظالم. آن وقت، توکه بروی جلو و از حرف حقت دفاع کنی میگویند «مثل شیر!»
میگویند« با دم شیر بازی نکن!» یعنی حواست باشد کار خطرناک نکنی. ممکن است شیری که داری ریز ریز با دمش ور میروی برآشوبد و کلکت را بکند. ممکن است یک هو عصبانی شود و... راستی! شیر خدا! تو وقتی عصبانی میشدی چرا نمیدریدی؟ چرا برنمیآشوبیدی و طرف را با سینه دیوار یکی نمیکردی؟ وقتی که توی جنگ نشسته بودی بر سینه دشمن و او به قول آن شاعر که گفت « او خدو انداخت بر روی علی» و ما باید معنی کلمه خدو را حفظ میکردیم که میشد آب دهان که در امتحان ادبیات، در سؤال معنی لغت دست کم نیم نمره داشت، تو از روی سینه او بلند شدی و حالش را همان موقع نگرفتی؟ هان؟ تو یک شیر معمولی نبودی. یک آدم شجاع ساده! یک جنگاور بزرگ و نامی! نه تو یک شیر ویژه بودی! شیر خدا!
ابن ملجم که برگشت از مسجد، شمشیر زهرآلودش را که زده بود و کارش را تمام کرده بود و برگشته بود کسانی پرسیده بودند از او که «شیری یا روباه؟». به خیال خودش گفته بود «شیر!» . «شیرم من!». یعنی دست خالی برنگشتم. کارم را کردم. نتیجه داد. علی ع افتاد کف مسجد. فرقش شکافت و خون همهجا را پر کرد! بالاخره شد! به خیال خودش که شیر بود. روباه کوچک دیوانه، نفهمیده بود که هر کس کارش را به تمامی انجام دهد که شیر نیست! کسی شیر است که به عاقبت کارش فکر کند! او حتی روباه هم نبود. چون روباهها هم بالاخره یک روز اهلی میشوند. همانطور که روباه شازده کوچولو شد! نه! او هیچوقت اهلی نشد. روباه کوچک دیوانه هم نبود. جغد شومی بود که نشسته بود روی سقف مسجد و دم سحر پریده بود و چرخی زده بود و آواز حرامیاش را خوانده بود. بعد هی نمیفهمید که چرا وقتی کارش را تمام کرد سبک نشده بود هنوز؟ سنگین تر هم شده بود. دیگر نمیتوانست بپرد. حتی آواز شومش هم دیگر از دهانش درنمیآمد! انگار چیزی سیاه دورش را گرفته بود. چیزی شبیه نفرین. نه نفرین بزرگترها که از روی نفرت است و مثل سنگ بر سر میبارد! نه! نفرین بچهها...نفرین عجیب بچههای کوچک.نفرین ابری شکل و دودی رنگ بچههای یتیم...چیزی چسبناک و دردآلود که مثل هوای دمکرده و شرجی کم کم راه نفس را میبندد.
شیر خدا با یال و کوپال خونی، زده بود بیرون. قدرت خدا! چه هیبتی! قدرت خدا! چه غرشی هنوز! عجب قدمهای محکمی. شیرخدا که هرجا میرفت ردی از خون به جا میگذاشت نگاه کرد به آسمان. روی دیوار خرابهای، آن دورها جغد بیکس و کار سر در پر خود فرو بردهای نشسته بود. شیر خدا چرخی زد. جغد آرام بود و چیزی برای گفتن نداشت. شیرخدا هالههای نفرین را میدید که میپیچید و از راه میرسید. دور تن جغد تنیده میشد. شیرخدا رو کرد به آسمان. فوت کرد به ابرهای دودآلود. ابرها نرفتند. او آرام از کنار جغد گذشت و رفت که تا نایی در بدنش و نیرویی در پاهایش هست به خانه بچههای کوچک سری بزند... وقتی که میرسید پشت درها و پنجرهها بچهها پرنده کوچکی را میدیدند که قصد پریدن داشت...